ویار و حالت تهوع شدید
نازنینم پسر قشنگم ما چون یه خورده دیر تصمیم به ایجاد وبلاگ گرفتیم حالا کل مطالب تلنبار شدن رو سر هم و منم چون دوست ندارم چیزی از قلم بمونه بنابراین از هر دورانی یه خورده کوچولو واست مینویسم تا زودتر برسیم به دنیای با تو بودن و حوصله ی خاله ها رو سر نبریم جونم واست بگه که وقتی شما تو دل مامانی بودی هر روز که یواش یواش بزرگتر میشدی مامانی هم یواش یواش ویار و حالت تهوعش بیشتر میشد جوری که اصلا نمیتونستم غذا بخورم و حتی چند کیلو وزن کم کردم فقط خدا و بابا سعید و مامان جون و باباجون میدونن که من تو این مدت چی میکشیدم هر روز صبح زود باید با بابایی میرفتیم سرکار اما...تا میخواستم از رختخواب بیدار شم شما شیطونی میکردی و من باید میدود...